غم
غم
بازم سلام امروز دومين روز سال نود و يك كه اتفاقات بدي افتاد امروز خاله ام به ما زنگ زد و گفت كه بياييد با خاله ي ديگرم و و مادربزرگم به باغ ان ها برويم پارسال به خاطر همين موضوع در خانه ي ما تا سيزده به در دعوابود امسال ما نخواستيم برويم چون پدرم از شوهر خاله ام خوشش نمي ايد و نميگذاشت ما برويم و همش به مادرم دستور ميداد ظرف بشور لباس بشور غذذا ذدرست كن ديگر تاقط ندارم نميدانم چجه كنم خاله ام نزديك به شش يا هفت بار تماس كگرفت ولي مادرم ميگفت نه كار دارم بار اخر مادرم تلفن را برداشت و گفت همسرم نمي كذارد نميدانيد ان لحظه درون خودم تحقير شدم چعه برسد ديگر جلوي ديگران ديگر نميتوانم زندگي كنم خسته ام از زندگي پدرم و مادرم همش با هم دعوا ميكنند مادرهم گريه ميكند اخر اين هم شد زندگي چرا بعضي ها اينقدر شادند و ما هيچ وقت شادي واقعي را احساس نكرديم واقعا نميدانم چه بايد بكنم باز هم ميگويم خسته ام ديگر تاب ندارمديگر نمي توانمتحمل كنم شايد بگوييد چه بيفكرم ولي بعضي وقت ها به فرار از خانه هم فكر ميكنم. اميدوارم درمورد من فكر بدي نكنيد و اميدوارم مرا درك كنيد.
نظرات شما عزیزان:
پاسخ:اميدوارم كسايي كه اينو مي خونن رنجيده نشن ولي گلم من دارم روي يك رمان كار ميكنم دارم اين جا نظر ها رو ميبينم البته ناراحت نشيد و دوبا ره سر بزنيد وگر نه من و خانوادم مشكلي نداريم
وب باحالا
پاسخ:ممنونم شعر زيبا ي بود
پاسخ:نگاه كن عزيز هيچ كس نميدونه من كيم
پاسخ:اره براي تو نه عزيزم ولي من دوست دارم تخليه شم
Power By:
LoxBlog.Com |